گاهی وقتها!

آنقدر از زندگی خسته می شوم؛

که دلم می خواهد قبل از خواب، ساعتم را روی «هیچ وقت»

کوک کنم...!



تاريخ : 30 / 10 / 1391برچسب:غم,,,, | 12:16 قبل از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |

غم دانه دانه می افتد روی صورتم...

شور است طعم نبودنت!!!



تاريخ : 30 / 10 / 1391برچسب:جملات زیبا, | 12:10 قبل از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |

ببینم، تا حالا اسکول دیدی؟

ندیدی؟؟؟

خوب الان میتونی ببینی!!!

واقعا خوشکل نیست؟؟؟

ببین چه با نمکه



تاريخ : 30 / 10 / 1391برچسب:خنده,,,,,,,, | 12:4 قبل از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |

قیمت معجزه!
وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند. فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود. دخترک پاهایش را به هم می زد و سرفه می کرد، ولی داروساز توجهی نمی کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.
داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟
دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!!
دخترک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سرش چیزی رفته و بابایم می گوید که فقط معجزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟
مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟
دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب، فکر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!
بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد.
آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
پس از جراحی، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت: پنج دلار بود که پرداخت شد.

(نظر یادت نره)




تاريخ : 30 / 10 / 1391برچسب:داستان کوتاه, | 11:57 قبل از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |

چه کسی شنید صدای فریاد مرا در زیر باران؛

فریادی که گویا تنها خدا بود که شنید؛

حال مرا که دید،

از پریشانی من گریست...



تاريخ : 26 / 10 / 1391برچسب:بارون ,,,,,,, | 4:4 بعد از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |

بارون و دوست دارم هنوز /  چون تو رو یادم میاره

حس می کنم پیشه منی /  وقتی که بارون می باره . . .

(نظر بده)



تاريخ : 26 / 10 / 1391برچسب:بارون , | 4:0 بعد از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |

چرا اگه به کسی بگن جوجویِ من… پیشی من… و موشی و از این کلمه ها طرف خوشش میاد… اما اگه بگن حیوون عصبی می شه؟! مگه جفتشون یکی نیستن؟

..............

قدیما مادرم کارم داشت میگفت دخترم ، یه لحظه بیا پیشم کارت دارم …الان دیگه هروقت کارم داره یه راست میره مودم و خاموش میکنه…!

...............

پری شب به بابام گفتم خواب دیدم زلزله اومده ! ظهرش زاهدان زلزله اومد به بابام گفتم دیدی بهم الهام شده بود ؟میگه خب بعضی از حیوونا این ویژگی هارو دارن !! :|
هیچی دیگه کلا تخریب شخصیت شدم :(

.................

(نظر بده جون خودت)



تاريخ : 23 / 10 / 1391برچسب:خنده,,,,,,,, | 10:11 بعد از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |

1. با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند.
2. با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند .
3. از حسود دوری کنم چون حتی اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز هم از من بیزار خواهد بود .
4. با کودک بحث نکنم چون مرا با دانش خویش می سنجد و هم سطح خویش میپندارد.

(نظر یادت نره)

 



تاريخ : 23 / 10 / 1391برچسب:جملات زیبا, | 10:1 بعد از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |

نظر بده اگه نظر ندی سوسک بشی

حجم ِ خالی ِ تو را
حجم ِ پُر ِ هیچکس
پُر نمیکند ...

حالا هی بگو :

دوستان به جای ِ ما !‏

 



تاريخ : 23 / 10 / 1391برچسب:جملات زیبا, | 3:26 بعد از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |

(نظر بده لطفا)



تاريخ : 21 / 10 / 1391برچسب:عکس های خنده دار, | 3:15 بعد از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |

هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم.
تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است.
حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند.
در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم.
از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.
در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم های کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است !
اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید من تا حالا کلی سکه جم کرده ام و می خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.
مهریه و شیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی کند. همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی داییمختار با پدر خانومش حرفش بشود دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ایم که بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می کند!
اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. میگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست.. از آن موقه خاله با من قهر است.
قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می کند بعد آشتی می کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری میکند.

(نظر یادت نره)



تاريخ : 21 / 10 / 1391برچسب:داستان کوتاه, | 3:0 بعد از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |

مادر من فقط یک چشم داشت

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود. اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره .خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم .
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره .فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟ اون هیچ جوابی نداد....
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم . احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت. دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم .
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم .اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی... از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم.
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من. اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو .وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بی خبر؟
سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا
اون به آرامی جواب داد: " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم . بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون البته فقط از روی کنجکاوی .
همسایه ها گفتن که اون مرده. ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم. اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن .
ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا. ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم. وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم .
آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی .به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم.
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو .برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
با همه عشق و علاقه من به تو!!

 


 

 



تاريخ : 19 / 10 / 1391برچسب:, | 3:50 بعد از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |

کمتر کسی پیدا می شود که نامه تاریخی چارلی چاپلین به دخترش را نخوانده باشد . نامه ای که در کشور ما سی سال دست به دست می چرخد . در مراسم رسمی و نیمه رسمی بارها از پشت میکروفن خوانده شد و مردم کوچه و بازار با هر بار خواندن آن به یاد لبخند غمگین چاپلین افتادند که جهانی از معنا در خود داشت . اگر بعد از این همه سال به شما بگویند این نامه جعلی است چه می گویید ؟؟! لابد عصبانی می شوید و از سادگی خود خنده تان می گیرد . حالا اگر بگویند نویسنده واقعی این نامه سی سال است که فریاد می زند این نامه را من نوشتم نه چاپلین و کسی باور نمی کند چه حالی بهتان دست می دهد ؟ فکر می کنید واقعیت دارد ؟ خیلی ها مثل شما سی سال است که به فرج ا... صبا نویسنده واقعی این نامه همین را می گویند : واقعیت ندارد این نامه واقعی است !!!!!

فرج ا... صبا نویسنده و روزنامه نگار کهنه کاری است . او سالها در عرصه مطبوعات فعالیت داشته و امروز دیگر از پیشکسوتان این عرصه به شمار می آید .

......... ماجرا برمی گردد به یک روز غروب در تحریریه مجله روشنفکر .

فرج ا... صبا اینطور می گوید : " سی و چند سال پیش در مجله روشنفکر تصمیم گرفتیم به تقلید فرنگی ها ما هم ستونی راه بیندازیم که در آن نوشته های فانتزی به چاپ برسد . به هر حال می خواستیم طبع آزمایی کنیم . این شد که در ستونی ، هر هفته ، نامه هایی فانتزی به چاپ میرسید . آن بالا هم سرکلیشه فانتزی تکلیف همه چیز را روشن میکرد . بعد از گذشت یک سال دیدم مطالب ستون تکراری شده . یک روز غروب به بچه ها گفتم مطالب چرا اینقدر تکراری اند ؟ گفتند : اگر زرنگی خودت بنویس ! خب ، ما هم سردبیر بودیم . به رگ غیرتمان برخورد و قبول کردیم . رفتم توی اتاق سردبیری و حیران و معطل مانده بودم چه بنویسم که ناگهان چشمم افتاد به مجله ای که روی میزم بود و در آن عکس چارلی چاپلین و دخترش چاپ شده بود . همان جا در دم در اتاق را بستم و نامه ای از قول چاپلین به دخترش نوشتم . از آن طرف صفحه بند هم مدام فشار می آورد که زود باش باید صفحه ها را ببندیم . آخر سر هم این عجله کار دستش داد و کلمه "فانتزی" از بالای ستون افتاد . همین شد باعث گرفتاری من طی این همه سال . "

بعد از چاپ این نامه است که مصیبت شروع میشه :" آن را نوار کردند ، در مراسم مختلف دکلمه اش میکردند ، در رادیو و تلویزیون صد بار آن را خواندند ، جلوی دانشگاه آن را میفروختند ، هر چقدر که ما فریاد کشیدیم آقا جان این نامه را چاپلین ننوشته کسی گوش نکرد . بدتر آنکه به زبان ترکی استانبولی ، آلمانی و انگلیسی هم منتشر شد .

حتی در چند جلسه که خودم نیز حضور داشتم باز این نامه را خواندند و وقتی گفتم این نامه جعلی است و زاییده تخیل من ، ریشخندم کردند که چه میگویی ؟ ما نسخه انگلیسی اش را هم دیده ایم !!!! "

بهرحال فرج الله صبا چوب خلاقیتش را می خورد. چرا که این نامه آنقدر صمیمی و واقعی نوشته شده که حتی یک لحظه هم به فکر کسی نرسیده که ممکن است دروغین باشد.
دروغین؟ اسم این کار را نمی شود جعل نامه گذاشت. مخصوصا آنکه نویسنده خودش هم تابحال صدهزار بار این موضوع را گوشزد کرده است. اما نکته مهم آنست که همه از چارلی چاپلین جز این توقع ندارد یعنی همه آن شخصیت دوست داشتنی را به همین شکل و همین کلام باور دارند . ارد بزرگ متفکر و فیلسوف برجسته می گوید : "در پشت هر سرفرازی بزرگی ، نگاه و سخن مهر آمیز و دلگرم کننده ی نهفته است."  در درون نامه فرج الله صبا سخنان مهر آمیز و صمیمیت فراوانی دیده می شود و از این روست که تا به حال کسی بر سندیّت آن شک نکرده است با هم یک بار دیگر متن نامه را می خوانیم

جرالدین دخترم ، اکنون تو کجا هستی ؟ در پاریس روی صحنه تئاتر ؟ این را میدانم . فقط باید به تو بگویم که در نقش ستاره باش و بدرخش . اما اگر فریاد تحسین آمیز تماشاگران و عطر گل هایی که برایت فرستاده اند به تو فرصت داد ، بنشین و نامه ام را بخوان . من پدر تو هستم . امروز نوبت توست که صدای کف زدن های تماشاگران گاهی تو را به آسمانها ببرد . به آسمان برو اما گاهی هم به روی زمین بیا و زندگی مردم را تماشا کن . زندگی آنان که با شکم گرسنه و در حالی که پاهایشان از بینوایی میلرزد ، هنرنمایی میکنند . من خود یکی از آنها بوده ام . جرالدین دخترم ، تو مرا درست نمی شناسی . در آن شبهای بس دور ، با تو قصه ها گفتم . آن داستان هم شنیدنی است . داستان آن دلقک گرسنه که در پست ترین صحنه های لندن آواز می خواند و صدقه میگیرد ، داستان من است . من طعم گرسنگی را چشیده ام ، من درد نابسامانی را کشیده ام و از اینها بالاتر ، من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج میزند و سکه صدقه آن رهگذر غرورش را خرد نمیکند ، چشیده ام. با این همه زنده ام و از زندگان هستم . جرالدین دخترم ، دنیایی که تو در آن زندگی میکنی ، دنیای هنرپیشگی و موسیقی است . نیمه شب آن هنگام که از تالار پرشکوه تئاتر شانزلیزه بیرون می آیی ، آن ستایشگران ثروتمند را فراموش کن . حال آن راننده تاکسی که تو را به منزل میرساند ، بپرس . حال زنش را بپرس . به نماینده ام در پاریس دستور داده ام فقط وجه این نوع خرج های تو را بدون چون و چرا بپردازد اما برای خرج های دیگرت باید صورتحساب آن را بفرستی .

دخترم جرالدین ، گاه و بی گاه با مترو و اتوبوس شهر را بگرد و به مردم نگاه کن و با فقرا همدردی کن . هنر قبل از آنکه دو بال به انسان بدهد ، دو پای او را میشکند . وقتی به این مرحله رسیدی که خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی ، همان لحظه تئاتر را ترک کن . حرف بسیار برای تو دارم ولی به وقت دیگر می گذارم و با این آخرین پیام ، نامه را پایان میبخشم . انسان باش ، پاکدل و یکدل . زیرا گرسنه بودن ، صدقه گرفتن و در فقر مردن بارها قابل تحمل تر از پست بودن و بی عاطفه بودن است .

پدر تو ، چارلی چاپلین


 



تاريخ : 18 / 10 / 1391برچسب:نامه چارلی چاپلین به دخترش, | 1:39 بعد از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |

من زندگي را دوست دارم ولي
از زندگي دوباره مي ترسم!
دين را دوست دارم
ولي از کشيش ها مي ترسم!
قانون را دوست دارم
ولي از پاسبانها مي ترسم!
عشق را دوست دارم
ولي از زنها مي ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولي ز آئينه مي ترسم!
سلام رادوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم!
من مي ترسم
پس هستم
اينچنين مي گذرد روز و روزگارمن!
من روز را دوست دارم

ولي از روزگار مي ترسم!

 

 

                                     زنده یاد حسین پناهی

 

 

 



تاريخ : 18 / 10 / 1391برچسب:جملات زیبا, | 1:38 بعد از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |

 

عجیب ترین کما:
چشم هایتان را باز می کنید. متوجه می شوید در بیمارستان هستید. پاها و دست هایتان را بررسی می کنید. خوشحال می شوید که بدن تان را گچ نگرفته اند و سالم هستید.. دکمه زنگ کنار تخت را فشار می دهید. چند ثانیه بعد پرستار وارد اتاق می شود و سلام می کند. به او می گویید، گوشی موبایل تان را می خواهید. از این که به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شده اید و از کارهایتان عقب مانده اید، عصبانی هستید. پرستار، موبایل را می آورد. دکمه آن را می زنید، اما روشن نمی شود. مطمئن می شوید باتری اش شارژ ندارد. دکمه زنگ را فشار می دهید. پرستار می آید.
ببخشید! من موبایلم شارژ نداره. می شه لطفا یه شارژر براش بیارید ؟
متاسفم. شارژر این مدل گوشی رو نداریم .
یعنی بین همکاراتون کسی شارژر فیش کوچک نوکیا نداره ؟
از 10سال پیش، دیگه تولید نمی شه. شرکت های سازنده موبایل برای یک فیش شارژر جدید به توافق رسیدن که در همه گوشی ها مشترکه .
10
سال چیه؟ من این گوشی رو هفته پیش خریدم .
شما گوشی تون رو یک هفته پیش از تصادف خریدین قبل از این که به کما برید . کما ؟!
باورتان نمی شود که در اسفند1387 به کما رفته اید و تیرماه 1421 به هوش آمده اید. مطمئن هستید که نه می توانید به محل کارتان بازگردید و نه خانه ای برایتان باقی مانده است. چون قسط آن را هر ماه می پرداختید و بعد از گذشت این همه سال، حتما بوسیله بانک مصادره شده است. از پرستار خواهش می کنید تا زودتر مرخص تان کند.
از نظر من شما شرایط لازم برای درک حقیقت رو ندارین .
چی شده؟ چرا؟ من که سالمم !
شما سالم هستید، ولی بقیه نیستن .
چه اتفاقی افتاده ؟
چیزی نشده! ولی بیرون از این جا، هیچکس منتظرتون نیست .
چشم هایتان را می بندید. نمی توانید تصور کنید که همه را از دست داده اید. حتی خودتان هم پیر شده اید. اما جرأت نمی کنید خودتان را در آینه ببینید.
خیلی پیر شدم ؟
مهم اینه که سالمی. مدتی طول می کشه تا دوره های فیزیوتراپی رو انجام بدی ..
از پرستار می خواهید تا به شما کمک کند که شناخت بهتری از جامعه جدید پیدا کنید..
اون بیرون چه تغییرایی کرده ؟
منظورت چه چیزاییه ؟
هنوز توی خیابونا ترافیک هست ؟
نه دیگه. از وقتی طرح ترافیک جدید رو اجرا کردن، مردم ماشین بیرون نمیارن .
طرح جدید چیه ؟
اگر راننده ای وارد محدوده ممنوعه بشه، خودش رو هم با ماشینش می برن پارکینگ و تا گلستان سعدی رو از حفظ نشه، آزاد نمی شه .
میدون آزادی هنوز هست ؟
هست، ولی روش روکش کشیدن .
روکش چیه ؟
نمای سنگش خراب شده بود، سرامیک کردند .
برج میلاد هنوز هست ؟
نه! کج شد، افتاد !
چرا؟ اون رو که محکم ساخته بودن .
محکم بود، ولی نتونست در مقابل ارباس A 380مقاومت کنه .
چی؟!.... هواپیما خورد بهش ؟
اوهوم !
چه طور این اتفاق افتاد ؟
هواپیماش نقص فنی داشت، رفت خورد وسط رستوران گردان برج .
این که هواپیمای خوبی بود. مگه می شه این جوری بشه ؟
هواپیماش چینی بود. فیلتر کاربراتورش خراب شده بود، بنزین به موتورها نرسید، اون اتفاق افتاد .
چند نفر کشته شدن ؟
کشته نداد .
مگه می شه؟ توی رستوران گردان کسی نبود ؟
نه! رستوران 4سال پیش تعطیل شد ..
چرا ؟
آشپزخونه اش بهداشتی نبود .
چی می گی؟!... مگه می شه آخه ؟
این اواخر یه پیمانکار جدید رستوران گردان رو گرفت، زد توی کار فلافل و هات داگ.... .
الان وضعیت تورم چه جوریه ؟
خودت چی حدس می زنی ؟
حتما الان بستنی قیفی، 41هزار تومنه .
نه دیگه خیلی اغراق کردی. 21هزار تومنه .
پراید چنده ؟
پرایدهای قدیمی یا پراید قشقایی ؟
این دیگه چیه ؟
بعد از پراید مینیاتور و ماسوله، پراید قشقایی را با ایده ای از نیسان قشقایی ساختن .
همین جدیده، چنده ؟
70
میلیون تومن .
پس ماکسیما چنده ؟
اگه سالمش گیرت بیاد، حدود 2 یا 2 و نیم.... .
یعنی ماکیسما اسقاطی شده؟ پس چرا هنوز پراید هست ؟
آزادراه تهران به شمال هم هنوز تکمیل نشده .
چندتا خط مترو اضافه شده ؟
هیچی! شهردار که رفت، همه جا رو منوریل کشیدن. مترو رو هم تغییر کاربری دادن .
یعنی چی ؟
از تونل هاش برای انبار خودروهای اسقاطی استفاده کردن .
اتوبوس های BRT هنوز هست ؟
نه! منحلش کردن، به جاش درشکه آوردن. از همونایی که شرلوک هلمز سوار می شد .
توی نقش جهان اصفهان دیده بودم از اونا...
نقش جهان رو هم خراب کردن .
کی خراب کرد ؟
یه نفر پیدا شد، سند دستش بود، گفت از نوادگان شاه عباسه، یونسکو هم نتونست حرفی بزنه .
خلیج فارس چه طور؟
اون هم الان فقط توی نقشه های خودمون، فارسه. توی نقشه گوگل هم نوشته خلیج صورتی .
خلیج صورتی چیه ؟
بعضی ها به نشنال جئوگرافیک پول می دادن تا بنویسه خلیج عربی، ایران هم فشار میاورد و مدرک رو می کرد. آخرش گوگل لج کرد، اسمش رو گذاشت خلیج صورتی...
ایران اعتراضی نکرد ؟
چرا! گوگل رو فیلتر کردن .
ممنونم. باید کلی با خودم کلنجار برم تا همین چیزا رو هم هضم کنم .
یه چیز دیگه رو هم هضم کن، لطفا !
چیو ؟
این که همه این چیزها رو خالی بستم .
یعنی چی ؟
با دوست من نامزد شدی، بعد ولش کردی. اون هم خودش را توی آینده دید، اما خیلی زود خرابش کردی. حالا نوبت ما بود تا تو را اذیت کنیم. حقیقت اینه که یک ساعت پیش تصادف کردی، علت بیهوشی ات هم خستگی ناشی از کار بود. چیزیت نیست. هزینه بیمارستان را به صندوق بده، برو دنبال زندگی ات !
شما جنایتکارید! من الان می رم با رییس بیمارستان صحبت می کنم .
این ماجرا، ایده شخص رییس بیمارستان بود .
ازش شکایت می کنم !
نمی تونی. چون دوست صمیمی پدر نامزد جدیدته.

(نظر یادت نره)

 



تاريخ : 18 / 10 / 1391برچسب:داستان کوتاه, | 1:29 بعد از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |

اینم چند تا عکس جالب

(امیدوارم نظر یادتون نره)

(نظر یادتون نره)



تاريخ : 16 / 10 / 1391برچسب:, | 9:50 بعد از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |

به خدا گفتم :

« بیا جهان را قسمت کنیم آسمون واسه من ابراش مال تو

دریا مال من موجش مال تو ماه مال من خورشید مال تو … »

خدا خندید و گفت : « تو بندگی کن ، همه دنیا مال تو …من هم مال تو



تاريخ : 15 / 10 / 1391برچسب:, | 3:48 بعد از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |

تنهایی را دوست میدارم

و سکوت را نیز

.

.

اما کاش گاهی

طنین نفس هایت

تنهایی و سکوت مرا در هم می شکست........



تاريخ : 13 / 10 / 1391برچسب:, | 3:36 بعد از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |
  • وی جی وای ام
  • امید