تاريخ : 26 / 8 / 1393برچسب:درد نوشت،آرام،تنها،بدهکار،دیگران, | 4:8 بعد از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |



تاريخ : 26 / 8 / 1393برچسب:میم مث مرتضی,مرتضی پاشایی,یکی هست, | 2:21 بعد از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |

قویترین آدم دنیا،

«دختر ایرانیه»

که با وجود تجاوز فردی و گروهی،

اسیدپاشی و گشت ارشاد،

مزاحم های خیابونی و زورگیری،

قتل و هزار خطر دیگه...!!!

هنوزم تو این مملکت درس میخونه...

ورزش میکنه...

رانندگی میکنه...

کار میکنه...

عاشق میشه...

اعتماد میکنه...

مادر میشه...

و به بچش یاد میده  (آدم) باشه

هــــــــیس دخترها فریاد نمی زنند...

(((اینو گذاشتم به سلامتی همه دخترای ایران زمین)))



تاريخ : 5 / 8 / 1393برچسب:قویترین آدم دنیا،دختر،هیس دخترها فریاد نمیزنند،آدم،, | 5:38 بعد از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |

خدای قشنگم...

خدای من...

این روزها بیشتر حواست به من باشد...

می گویند بزرگترین شکست، از دست دادن ایمان است...

حواست باشد که من شکست نخورم...

من هنوز هم تو را به نام قاضی الحاجات می خوانم،

حتی اگر همه التماس هایم را نادیده بگیری...

هنوز هم تو را ارحم الراحمین می دانم،

حتی اگر سخت بگیری...

هنوز هم تو همان خدایی...

اما من مگذار که از دست بروم عزیز دلم...

من امیدم به توست...

برای دلم امن یجیب بخوان،

امن یجیب بخوان تا آرام شود این مضطرب...

خدایا...

سال هاست به این نتیجه رسیده ام که تو...

آن مشترک مورد نظری هستی که همیشه در دسترسی...

اِلهی وَ رَبی مَن لی غیرُکَ



تاريخ : 4 / 8 / 1393برچسب:جملات زیبا،معنی دار،خدای من،خدا،امن یجیب, | 8:4 بعد از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |

گاهی اوقات یه غلطی میکنیم،

که بعدش هر غلطی میکنیم،

نمیتونیم هیچ غلطی بکنیم

.

.

.

جمله سنگینی بود، دو ساعت هواخوری D:

◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

به دختره میگم خونتون کجاست؟

(: syd

- کجا؟

(: syd

- ناموسا نمیفهمم، کجا؟

(: syd

- ای باباااااااااااااااااااااااااااااااااا

سید خندان! فهمیدی؟؟!!

یکی یه لیوان اسید به من برسونه لدفن...

◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

یه اس ام اس اشتباه برام اومد با این شرح:

«رسیدی پاریس خبرم کن، جلسه هیئت مدیره فرداست.»

حالا شما تصور کن من تو اون لحظه داشتم باب اسفنجی نگاه میکردم :)))))



تاريخ : 24 / 7 / 1393برچسب:استاتوس،خنده،جدید،جوک،فقط بخند،لبخند, | 4:28 بعد از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |

میدونی وقتی خدا داشت بدرقمون میکرد، چی گفت؟

گفت: جایی که داری میری غرورت رو میشکنن،

و به احساس پاکت سیلی میزنن...

نکنه ناراحت بشی.

من تو کوله پشتیت عشق گذاشتم، تا ببخشی...

خنده گذاشتم، تا بخندی...

اشک گذاشتم، تا گریه کنی...

و مرگ گذاشتم، تا بدونی دنیا ارزش بدی کردن رو نداره...

خوب بمان :)



تاريخ : 24 / 7 / 1393برچسب:جملات زیبا،معنی دار،عکس نوشته،خدا،عشق،اشک،مرگ،غرور, | 4:8 بعد از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |

همیشه تنها بودن بد نیست...

وقتی یه مدت طولانی تنها میمونی

یواش یواش دیگه ازش نمیترسی

حتی باهاش لطیف میشی

تنها میری بیرون، میری سینما، میری پارک

پنجشنبه جمعه هات پشت سر هم تنهایی

میگذره...

کم کم عادت میکنی

اون وقت دیگه حاضر نیستی با هر کسی باشی،

که فقط تنها نباشی...

انتخابات سخت میشه...

منطقت، دیدت، عوض میشه...

کسی رو نمیخوای که تنهاییتو پر کنه

انتخاب اشتباهی نمیکنی که بعد از این تنهاتر بشی...

بعضی وقتا آدما تو تنهایی خیلی عوض میشن...



تاريخ : 24 / 7 / 1393برچسب:جملات زیبا،عکس،دختر،انتخاب،منطق،دید،اشتباه،تنهاتر, | 3:58 بعد از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |



تاريخ : 17 / 7 / 1393برچسب:عکس نوشته،فاز سنگین،تصاویر،زیبا،معنی دار, | 5:21 بعد از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |

آشپزه اومده تو تلویزیون میگه:

میخوام یه ساندویچی آموزش بدم که دانشجوهایی که،

تو خوابگاه هستن و فر ندارن روی همون گاز کوچیک بتونن تهیه کنن!!!

حالا مواد اولیه چی بود؟؟؟

گوشت بوقلمون دودی، پنیر پیتزا، نون تست، سس فرانسوی و سایر مخلفات...

◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

دختره رفته عینک فروشی،

میگه یه عینک آفتابی میخوام...

فروشنده میگه: اصل؟

.

.

.

.

دختره میگه : وای ببخشید

مهسا 22 تهران...:)

◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

مورد داشتیم پسره روز اول دانشگاه،

رفته به مسئول آموزش گفته...!

.

.

.

.

.

من میخوام مسئول آبخوری باشم...!

نخند عاغا... حس مسئولیت داره؛ مسئولیت میفهمی...؟!

◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

این چند وقت مونده به محرم همه

جوری تند تند دارن ازدواج میکنن

که آدم هول میشه، فک میکنه اگه تا

آخر مهر ازدواج نکنه Game over شده...



تاريخ : 17 / 7 / 1393برچسب:استاتوس،خنده،جدید،جوک،فقط بخند،لبخند, | 4:54 بعد از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |

گاهی باید نبخشید کسی را که بارها او را بخشیدی و نفهمید...

تا این بار در آرزوی بخشش تو باشد!!!

گاهی نباید صبر کرد،

باید رها کرد و رفت تا بدانند که اگر ماندی؛

رفتن را بلد بوده ای!!!

گاهی بر سر کارهایی که برای دیگران انجام میدهی،

باید منت گذاشت تا آنرا کم اهمیت ندانند!!!

گاهی باید بد بود برای کسی که فرق خوب بودنت را نمی داند!!!

و گاهی باید به آدمها از دست دادن را متذکر شد!

آدمها همیشه نمی مانند؛

یکجا در را باز می کنند و برای همیشه می روند...

گاهی یک نفر؛

با نفس هایش؛

با نگاهش؛

با کلامش؛

با وجودش؛

با بودنش...

بهشتی می سازد از این دنیا برایت

که دیگر بدون او

بهشت واقعی را هم نمی خواهی...



تاريخ : 17 / 7 / 1393برچسب:گاهی باید،بخشش،آرزو،صبر،رها،رفتن،نفس،همیشه, | 4:42 بعد از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |

تنها بازمانده ی یک کشتی شکسته توسط جریان آب به جزیره ای دورافتاده برده شد.

او با بی قراری به درگاه خداوند دعا کرد تا نجات پیدا کند.

ساعت ها به اقیانوس چشم میدوخت شاید نشانی از کمک بیاید اما چیزی به چشم نمی آمد.

سرانجام با ناامیدی تصمیم گرفت کلبه ای کوچک کنار ساحل بسازد تا از خود و وسایل اندکش محافظت کند.

یک روز پس از آنکه از جست و جوی غذا بازگشت، خانه ی کوچک را در آتش یافت؛ اندک لوازمش دود شد و به آسمان رفت.

بدترین چیز ممکن رخ داده بود...

عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»

صبح روز بعد با صدای کشتی که به جزیره نزدیک می شد از خواب برخواست؛ آن کشتی می آمد تا نجاتش دهد...!

مرد از نجات دهندگان پرسید: «چطور متوجه شدید من اینجا هستم؟»

آنها گفتند:« ما علامت دودی که فرستادی دیدیم...!»

آسان می توان دلسرد شد، هنگامی که بنظر می رسد کارها به خوبی پیش نمی رود، اما نباید امیدمان را از دست بدهیم زیرا خدا در کنار ماست، حتی در میان درد و رنج...!

دفعه ی بعد که کلبه یا دلتان در حال سوختن است به یاد بیاورید که آن شاید علامتی برای فراخواندن رحمت خداوند باشد.

درباره اتفاقات زندگی زود قضاوت نکنیم وجود هر چیزی و هر کس دلیلی دارد...

به خدا خوش گمان باشیم...



تاريخ : 14 / 7 / 1393برچسب:داستان کوتاه،بازمانده،کشتی،امید،دود،نشانه،خدا, | 12:3 قبل از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |

همیشه توان این را داشته باش تا از

کسی یا چیزی که آزارت می دهد

به راحتی دل بکنی...



تاريخ : 25 / 6 / 1393برچسب:جملات زیبا,عکس زیبا,دختر,تنها,دل بکن,آزار,توان, | 5:31 بعد از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |

استادی از شاگردانش پرسید: چرا وقتی عصبانی هستیم داد میزنیم؟

یکی از شاگردان گفت: چون در آن لحظه خونسردیمان را از دست می دهیم.

استاد گفت: این درست، اما چرا با وجودی که طرف مقابل کنارمان است داد می زنیم؟

بعد از بحث های فراوان سرانجام استاد چنین توضیح داد: هنگامیکه دو نفر از یکدیگر عصبانی هستند قلبهایشان از یکدیگر فاصله می گیرد. و برای جبران این فاصله مجبورند داد بزنند... هر چه عصبانیت بیشتر، فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.

سپس ستاد پرسید: هنگامیکه دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقی می افتد؟ آنها به آرامی با هم صحبت می کنند. چرا؟ چون قلبهایشان خیلی به هم نزدیک است و هنگامی که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد حتی حرف معمولی هم با هم نمی زنند و فقط در گوش هم نجوا می کنند و عشقشان همچنان بیشتر می شود. سرانجام حتی نجوا هم نمی کنند و فقط یکدیگر را نگاه می کنند. این همان عشق خدا به انسان و انسان به خداست که خدا حرف نمی زند اما همیشه صدایش را در همه وجودت حس می کنی. اینجاست که بین انسان و خدا هیچ فاصله ای نیست و می توانی در اوج همه شلوغی ها بدون اینکه لب به سخن باز کنی با او حرف بزنی...



تاريخ : 25 / 6 / 1393برچسب:داستان کوتاه،خدا،عشق،داد،شلوغی،نگاه،استاد،شاگرد, | 5:11 بعد از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |

♥♥♥ روز لبــــاس صــــورتیـــــا

عـــــــشق پـــــاســـــتیلـــــــا

لــــــــاک خــــــــوشـــــگلــــــا

مـــــــعــــتـــــــادای رژ لــــــب

شــــــیطنتـــــای یــــواشکــی

دیـــــــوونه هــای لواشکـــــی

بـــــوســــه هــای خجالتـــــی

حــــــسادتـــــای عشقولــکی

تـــــو دل بـــروهای همیشگی

روزتـــــــــــــون مبــــــــــارک♥♥♥



تاريخ : 6 / 6 / 1393برچسب:روز دختر,دختر,لواشک,پاستیل,عشقولکی,, | 12:0 قبل از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |

میخوام براتون امروز،

یه پست انگلیسی بنویسم حالشو ببرید؛

.

.

.

.

post

:)))))))))

◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

دختره چهارده سالشه پست گذاشته:

خیلی وقته تنهام :((

پسره کامنت گذاشته:

مامانت رفته سر کوچه ماست بگیره،

بشین الان میاد!!! :))))

◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

دقت کردید وقتی میرید خرید

.

.

.

اما وقتی بر میگردید خر نیستید؟؟؟

دقت کرده بودید؟ :((

من برم به اکتشافات بعدیم برسم...!

◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

I'm baby of river

I'm 7colors snake

I'm not afraid of anyone

because i'm the of line

ترجمه:

مو بچه شطُم

مو مارِ هفت خطُم

زِ کَس نمیترسُم

مو آخر خطُم

D:



تاريخ : 2 / 6 / 1393برچسب:استاتوس جدید,خنده,جوک,فقط بخند, | 12:23 قبل از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |

شیخـــــی به زنـــــــی فاحــــــشه گفتـــــا مســــــتی

هــــــر لحظـــــــه بـــــه دام دگـــــــری پـــــابســــــــتی

گفـــــت شیخـــــا هـــــر آنچــــــــه گـــــویی هســــتم

آیـــــا تـــــــو چنـــــــــان کــــه می نمــــایی هســـتی



تاريخ : 28 / 5 / 1393برچسب:شیخی,فاحشه,جملات زیبا,خیام,مستی,جملات ناب,خاص,عکس نوشته, | 1:12 بعد از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |

به یاد داشته باش،

هر وقت دلتنگ شدی؛

به آسمان نگاه کن...

کسی هست که ♥عاشقانه♥

تو را می نگرد...



تاريخ : 27 / 5 / 1393برچسب:جملات زیبا،خدا،معنی دار،الله،عاشقانه،تصاویر،آسمان،دلتنگ, | 12:15 قبل از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |

چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یك مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروكله ی یك اتومبیل جدید كروكی از میان گرد و غبار جاده های خاكی پیدا شد. رانندۀ آن اتومبیل كه یك مرد جوان با لباس Brioni ، كفشهای Gucci ، عینك Ray-Ban و كراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم كه دقیقا چند راس گوسفند داری، یكی از آنها را به من خواهی داد؟

چوپان نگاهی به جوان تازه به دوران رسیده و نگاهی به رمه اش كه به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.

جوان، ماشین خود را در گوشه ای پارك كرد و كامپیوتر Notebook خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یك تلفن راه دور وصل كرد، وارد صفحه ی NASA روی اینترنت، جایی كه میتوانست سیستم جستجوی ماهواره ای( GPS ) را فعال كند، شد. منطقۀ چراگاه را مشخص كرد، یك بانك اطلاعاتی با 60 صفحۀ كاربرگ Excel را به وجود آورد و فرمول پیچیدۀ عملیاتی را وارد كامپیوتر كرد.

بالاخره 150 صفحه ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یك چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ كرد و آنگاه در حالی كه آنها را به چوپان میداد، گفت: شما در اینجا دقیقا 1586 گوسفند داری.
چوپان گفت: درست است. حالا همینطور كه قبلا توافق كردیم، میتوانی یكی از گوسفندها را ببری.
آنگاه به نظاره ی مرد جوان كه مشغول انتخاب كردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت. وقتی كار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او كرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم كه چه كاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد؟ مرد جوان پاسخ داد: آری، چرا كه نه!
چوپان گفت: تو یك مشاور هستی.
مرد جوان گفت: راست میگویی، اما به من بگو كه این را از كجا حدس زدی؟
چوپان پاسخ داد: كار ساده ای است. بدون اینكه كسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی كه خود من جواب آن را از قبل میدانستم، مزد خواستی. مضافا، اینكه هیچ چیز راجع به كسب و كار من نمیدانی، چون به جای گوسفند، سگ گله را برداشتی.



تاريخ : 27 / 5 / 1393برچسب:داستان کوتاه,جالب,چوپان,مشاور,داستان, | 11:53 قبل از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد
  • وی جی وای ام
  • امید