دختر...



در اولین صبح عروســی ، زن و شوهــر توافق کردند که در را بر روی هیچکس باز نکنند...

ابتدا پدر و مادر پسر آمدند . زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند....

اما چون از قبل توافق کرده بودند ، هیچکدام در را باز نکرد..!

ساعتی بعد پدر و مادر دختر آمدند

زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند.....

اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت :

نمی توانم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را روی آنها باز نکنم!؟

شوهر چیزی نگفت ، و در را برویشان گشود!

سالها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد...

و پنجمین فرزندشان دختر شد . برای تولد این فرزند ، پدر بسیار شادی کرد

و چند گوسفند را سر برید و میهمانی مفصلی داد

مردم متعجبانه از او پرسیدند :

علت اینهمه شادی و میهمانی دادن چیست ؟

مرد بسادگی جواب داد :

چون این همان کسیست که در را به روی من باز خواهد کرد...



نظرات شما عزیزان:

mohammad
ساعت23:19---14 مهر 1393
این پستتو خیلی دوست داشتم
مرسی :)


تنها
ساعت14:31---12 مرداد 1393
سلام وب زیبایی دارید و موفق باشید .
پاسخ: ممنون... مرسی که سر زدی...


اعظم
ساعت13:23---26 ارديبهشت 1393

سلام به منم بزن



نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : 25 / 2 / 1393برچسب:داستان کوتاه،جالب،داستان،دختر،پدر و مادر, | 5:28 بعد از ظهر | نویسنده : بـــــــ♥ــــــاران |